محل تبلیغات شما



چیزی به خاطر نمی آورم . از تو چیزی جز خاکستر باقی نمانده است . در انتهای روز با آرامش چشم هایم را بر روی آخرین غباری  که از تو در هوا محو می شود می بندم . فردا روز نویی است و تو در آن نخواهی بود. و من هم .

آخرین بار آخرین لمحه زنده بودنم را با آخرین رقص در کنار تو پایان دادم.


داستان این بودن من از کجا شروع شد ؟ مسلما از همان سال اول ورود به جهان . اما نمی خواهم تا آن جا ها پیش بروم چرا که نمی خواهم تمام زوایای وجودی ام را بازخوانی کنم . تنها آن بخشی را قصد دارم تعریف کنم که در پنج شش سال گذشته مهم ترین و ژرف ترین تاثیرات را روی انتخاب ها ، تصمیم ها وروابط  و یا اساسا تمامی اکت های روزمره ام داشته است .

ماجرا از اواسط سال 88 شروع شد . داستان من هیچ ربطی به فضای کلی و ملتهب آن سال جامعه ندارد . اما به طور کاملا تصادفی  و نمادینی همزمان است .  وقتی احوال  من از این رو به آن رو شد . مثل احوال کشورم

آن روز را دقیق یادم هست . با این که به ندرت خاطراتم را دقیق به یاد می آورم اما آن روز را دقیق یادم هست . روز عاشورای بود . همان عاشورای مشهور. توی خانه می چرخیدم و سرخوشانه شبکه ها را بالا و پایین می کردم  و همرا دسته های عزاداری مختلف سینه می زدم و زمزمه می کردم همه چیز تنها چند ثانیه طول کشید . و من هولناک ترین راز ممکن برای یک دختر نوجوان را از زبان کسی که آن روز در خانه مان بود شنیدم . مسخ شده بودم . اگرچه که فکر می کردم پیش تر می دانسته ام. اما باز شدن زوایای قصه مرا شکسته تر می کرد .مثل ابر های استوایی که ناگهان بارش می گیرند و در چند دقیقه طوفانی خالی می شوند ، گریه کردم اما خالی نشدم .

قرار نیست اینجا بنویسم آن راز زهرآلود چه بود و چه تاثیری روی زندگی ام می گذاشت . چون واقعا مهم نیست . مهم اتفاقی است که به تدریج بعد از آن برای من افتاد

هر انسانی در مواجهه با آلام روحی و ضربات روانی مهلک مکانیزم دفاعی خودش را دارد .

من نمی دانم که این مکانیزم ها چی هستند و یا چطور عمل می کنند . برای من این گونه بود که اول خشمگین شدم . به طور وحشتناکی خشمگین شدم   و خشم ام را بر روی همه چیز همه کس خالی می کردم . چند روز بعد از واقعه به خوابگاه برگشته بودم و از فرصت های تظاهرات ها و راهپیمایی ها  و شعار دادن ها  و فحش دادن ها و پا کوبیدن ها  و جیغ کشیدن ها برای رها کردن خودم استفاده می کردم . دفتر خاطراتم را با خودکار قرمز پر کرده بودم از ناسزا به آدم های مربوط به ماجرا از مجرم گرفته تا قربانی از همه شان متنفر بودم از و خودم بیشتر . با خودکار قرمز عهد نوشته بودم که هرگز این خشم را  و این تهوع عمیق را تمام نکنم .به هیچ کس اعتماد نداشتم و راز مگوی من پیش من دفن شده بود . همان موقع هم می دانستم که هرگز کسی آن را نخواهد فهمید . این یک  قرارداد نانوشته با خودم بود

همه ی این کشمکش ها اما تنها در درونم رخ می داد . ظاهرم به آرامی برگ های درختان در ظهر گاه های قم بود . ساکن ساکن . بی هیچ حرکتی. خوش بخت می نمایاندم . از  آدم های فضول خوابگاه می شنیدم که پشت سرم حرف است به این که چقدر لوس  و نازی هستم .

نبودم . حداقال در آن زمان نبودم .

روزها می گذشت  و من زیر بار خشمی که دائما درونم تولید می شد  و راهی به خروج پیدا نمی کرد خرد می شدم . عصبی تر از همیشه ، پتک های سرزنش و نا امیدی  و شکست را روی خودم فرود می آوردم.سعی می کردم هیچ کلاس فوق برنامه  ای را از دست ندهم . همزمان شنا می کردم بسکتبال و بدنسازی می رفتم. شبها  و روزها مثل دیوانه ها اسکیت می کردم . اما هیچ چیز باعث نمی شد ،در نهایتِ شب ننشینم روبه روی خودم و زار نزنم .

تقریبا از این زمان به بعد بود که  مغزم طی یک واکنش نسبتا انتحاری مکانیزم دفاعی خودش را تغییر  داد . و از آن زمان من تغییر کردم .

 

ادامه دارد.

 

پ.ن:نوشتن این متن  و متن های پس از این با  الهام از فیلم داستان هایی که ما تعریف می کنیم اثر سارا پلی نوشته شدند . اگرچه ربط چندانی بهم ندارند


من خود جهنم بودم . می خواستم تو را بیاورم پیش خودم تا بهشت باشم.تا توی بهشت باشم . حق من نبود که آتش از پوستم بیرون بجهد . تو لیاقت بهشت بودن را  نداشتی . گمراه بودم  . تو سربراه ترین آدمی بودی که می شناختم . عزیز بودی . منفور بودم .

می خواستم برای یک روز هم که شده جایمان عوض شود . من بیایم توی بهشت تو . تو جهنم باشی . می سوختم هرروز و هرروز و تو شیرین و خنک سایه می انداختی .مبهوت بودم از کار جهان . از بودن های متفاوت مان . از سکوتی که بودی ، از هیاهویی که من بودم . عادلانه نبود هیچ چیز عادلانه نبود نه رنجی که من می کشیدم نه شعفی که تو داشتی .

من خود جهنم بودم . با آن همه غضب ، آن همه خشم که چشم هایم را گرفته بود . من س بودم  و تو در هربار چرخشت به دور زمین برایم دست تکان می دادی . من پرومتئوس بودم . درد تمامی نداشت . من تمامی نداشتم .

تو توی بهشت بودی . من حسرت آب داشتم . تو توی چشمه بودی .

هزار سال طول کشید .  

 


دیروز هوس کرده بودم بیایم اینجا چیزکی بنویسم ،بعد هرچه به مغزم فشار آورم اسم کاربری ام به خاطرم نیامد ، یادم نیامد خط تیره بود یا آندر لاین ،حرف ای قبل از آی بود یا بعد از آن .دیدم چقدر حافظه ام به زوال رفته است ،چقدر به فراموشی نزدیکم

بنا نبود این قدر آدم فراموشکاری باشم ، بنا نبود رنج های گذشته را این قدر زود از بین ببرم تا این حد که جای مقصر را در ذهنم عوض کنم و همه ی فریادم را سر یک قربانی دیگر بکشم . ولی آدم فراموشکاری از آب درآمدم .یادم رفت برای رها شدن از آن غم کذایی چه بلایی سر خودم و او آمده است . من رها شدم با فراموش کردن .ولی او زخمی هروزه ه ی این سالها بوده است . مدتی پیش دیدمش بر سرش داد زدم و از او خواستم رهایم کند ، برای رنجش سراغ من نیاید ، دورم را خط بکشد ، بگذارد توی فراموشی خودم ، در نقصان روزبه روز روحم تنها باشم . بی رحمی را تمام  و کمال بر سرش کوبیدم. می دیدم که چقدر بی پناه  و مستاصل است ، می دیدم که چقدر خرده شده  و تنها  و مغفول است ، می دیدم که بخشی از بلای او بوده ام و او برای من چه فداکاری کرده است. می دیدم این چند سال چه خاکستری روی وجودش پاشیده است . اما خودخواهی آنچنان در روحم رسوب کرده بود که خودم را به ندیدن زدم . دیدنش که گویی آیینه ی من بود ،مرا مقابل خودم می نشاند . خودم که از این همه بی خبری اش متنفر بود . از این همه انفعال و ندانم کاری خودم که گذاشته بودم این چنین از دست بروم.او من آن سال کذایی بود که محافظه کارانه اجازه داده بودم غرق شود و از حقش محروم .

من در مقابل اش فرسوده ام .از کاری که برایش می توانستم بکنم و نکردم . از غمخواری که می توانستم باشم  و نبودم . .چقدر این روزها که زخم آن روزها باز شده است ، از خودم ملولم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بنیاد مردمی صحیفه سجادیه قم