بنا نبود این قدر آدم فراموشکاری باشم ، بنا نبود رنج های گذشته را این قدر زود از بین ببرم تا این حد که جای مقصر را در ذهنم عوض کنم و همه ی فریادم را سر یک قربانی دیگر بکشم . ولی آدم فراموشکاری از آب درآمدم .یادم رفت برای رها شدن از آن غم کذایی چه بلایی سر خودم و او آمده است . من رها شدم با فراموش کردن .ولی او زخمی هروزه ه ی این سالها بوده است . مدتی پیش دیدمش بر سرش داد زدم و از او خواستم رهایم کند ، برای رنجش سراغ من نیاید ، دورم را خط بکشد ، بگذارد توی فراموشی خودم ، در نقصان روزبه روز روحم تنها باشم . بی رحمی را تمام و کمال بر سرش کوبیدم. می دیدم که چقدر بی پناه و مستاصل است ، می دیدم که چقدر خرده شده و تنها و مغفول است ، می دیدم که بخشی از بلای او بوده ام و او برای من چه فداکاری کرده است. می دیدم این چند سال چه خاکستری روی وجودش پاشیده است . اما خودخواهی آنچنان در روحم رسوب کرده بود که خودم را به ندیدن زدم . دیدنش که گویی آیینه ی من بود ،مرا مقابل خودم می نشاند . خودم که از این همه بی خبری اش متنفر بود . از این همه انفعال و ندانم کاری خودم که گذاشته بودم این چنین از دست بروم.او من آن سال کذایی بود که محافظه کارانه اجازه داده بودم غرق شود و از حقش محروم .
من در مقابل اش فرسوده ام .از کاری که برایش می توانستم بکنم و نکردم . از غمخواری که می توانستم باشم و نبودم . .چقدر این روزها که زخم آن روزها باز شده است ، از خودم ملولم
، , و ,چقدر ,ام ,آدم ,ی ,می دیدم ,دیدم که ,است ، ,از آن ,بر سرش
درباره این سایت